مسلم بن عقیل(ع)
ندارم زیر تیغ قاتلم احساس تنهایی
که ماه عارضت گردیده در چشمم تماشایی
اگر چه دورم از شهر مدینه باز میبینم
رسد کوچه به کوچه بر مشامم عطر زهرایی
به یاد کام عطشان تو و چشمان گریانت
لبم از تشنگی خشکیده، چشمم گشته دریایی
عزیز فاطمه! در کوفه غربت را تماشا کن
که شهری کرده بهر کشتن یکتن صفآرایی
رخ هر کس که از خون شسته شد زیبا شود اما
عذار لالهگون من به خون بخشیده زیبایی
نشد توفیق حاصل تا به دشت کربلا آیم
کنم مانند عباست علمداری و سقایی
ندانستم بیایم پیشبازت یوسف زهرا!
تو پا بر چشم من بگذار و کن یک لحظه آقایی
میا کوفه که میبینم سرت را بر سر نیزه
میا کوفه که جز زندان ندارد زینبت جایی
دعا کن تا سرم از بام افتد بر روی پایت
که بر خاک قدومت بخشیام اذن جبینسایی
الا «میثم» ز خاکم بوی خاک کربلا بشنو
که شهر کوفه را کرب و بلا کردم به تنهایی